سلام به همگیتون .من تازه اومدم و همه رو غافلگیر کردم تازه زیاد خوب بلد نیستم صحبت کنم . می خوام تواین وبلاگ خاطراتم رو از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدند بذارم .امیدوارم بتونم ادامه بدم .
دوشنبه ?/?/?? بود که مامانی احساسایی از وجود من میکرد . وقتی چک بی بی گذاشت چشاش برق زد باور نمی کرد . اضطراب گرفتش سریع رفت بابا یی رو بیدار کرد .بابایی گفت اینجوری نمیشه باید بری آزمایش بدی .مامانی چون استرس داشت رفت اداره و زنگ زد به خاله سمیه تا ببینه باید چیکار کنه آخه اون تجربه داشت نمی دونست که خاله بفهمه عالم فهمیدن. خلاصله به پیشنهاد خاله سمیه رفت آزمایشگاه (?/?/??) خاتم الانبیاء . خانم منشیه گفت : جواب بعد از ظهر آماده میشه.در همین حین خاله سمیه و خاله زهرا تلفن مامانی و ترکوندند .
بعد از ظهر بابایی و مامانی باهم اومدند جواب بگیرند که مامانی تا اینکه بابا ماشینشو پارک کنه رفت و جواب و گرفت.هوراااااااااااااا
حالا دیگه من واقعا پیدا شدم .
خاله سمیه و خاله زهرا واقعا امروز خسته شدند و هزینه زیادی از موبایل پرداخت کردند .همه به مامانی تبریک میگفتد بدون اینکه مامان خودش به کسی گفته باشه .
مامان فاطمه بعد از ظهر که اومد خونه اومد به مامانی گفت: به به! مسئولیت جدیدت مبارک .بابا محمدم بااینکه خیلی خوشحال بود فقط می خندید و هیچی نمی گفت و لی از برق چشاش می شد بفهمی چه حسی داره . دایی حسین رفته بود ماموریت اراک وقتی سمیه بهش خبر داد سریع اس ام اس زد و گفت مبارکه حالا ماشین بخرم یا عروسک ؟ قربونش برم که نیومده دردسراش زودتر اومد.
مامان بزرگ از شب قبل می دونست و لی منتظر بود قطعی بشه تا به مامان تبریک بگه . اومد بالا و تبریک گفت و بعد هوار تا توصیه و نکته. امروز خیلی طولانی شد تا بعد خداحافظ.